نویسنده: سعید مستغاثی



 

نفوذی تازه ترین فیلم اسپارک لی (فیلم ساز سیاه پوست و پر سر و صدای سینمای آمریکا)که توسط تازه کاری به نام راسل گورتز نوشته شده، در نظر اول ظاهراً یک فیلم معمولی درباره سرقت از یک بانک است؛ مانند آثار مشابهی که خیلی سریع می توان فهرست طویلی از آنها نوشت.
فیلم های متفاوتی در این باب ساخته شده که اغلب به دلایل همان تفاوت ها، با وجود تشابه موضوعی ماندگار شده اند، به طوری که به راحتی می توان با خاطره ای خوش در گوشه و کنار اذهان یادشان کرد؛ از ریفی فی زول داسن گرفته (که حقیقتاً به لحاظ موضوعی و ساختاری از خاطره انگیزهاست) تا سرقت الماس داغ پیتر یتس (که رابرت رد فورت به عنوان طراح سیستم های امنیتی بانک، خودش طراح سرقت از بانک هم هست) تا دو فیلم یازده یار اوشن و دوازده یار اوشن استیون سودربرگ و تا بعدازظهر نحس سیدنی لومت (و کپی اش که تا چن سال بعد کاستا گاوراس تحت عنوان شهر دیوانه ساخت) که گویا بیشتر منعب الهام فیلم نفوذی بوده است، چنانچه در یکی از صحنه های همین فیلم، کارآگاه پلیس به رئیس سارقان بانک می گوید: بی خیال! تو فیلم بعد از ظهر نحس را دیده ای. داری طفره می ری!!!
اما به راستی فیلم نفوذی چه شباهتی به بعداز ظهر نحس دارد که آنها را از سایر فیلم های سرقتی متمایز می کند؟ به نظر می آید که پاسخ به این سؤال می تواند منظر مناسبی برای بررسی فیلمنامه نفوذی باشد.
نفوذی درباره یک سرقت طراحی شده از منهتن بانک نیویورک است. عده ای در قالب یک گروه نقاش به سرپرستی فردی که بعداً خود رادالتن راسل (با بازی کلایو اوئن) می نامند، وارد بانک شده و با کورکردن تلویزیون های مداربسته و به گروگان گرفتن حدود 50 نفر مشتری و کارمند آن، سرقت را آغاز می کنند. طبق معمول کارآگاه پلیس وارد کار می شود و مامور بررسی و مذاکره هم یک پلیس در حال ارتقای درجه است به نام کارآگاه کیت فریزر (با بازی دنزل واشینگتن) که بیش از حد متکی به نفس و مغرور و در عین حال ساده لوح است، بایک سبیل داگلاسی و کلاه گردی که تماشاگر علاقه مند را به یاد کلاه دین مارتین در فیلم بعضی دوان دوان آمده اند وینسنت مینه لی می اندازد! (در صحنه ماقبل آخر که کارآگاه برای ملاقاتی داخل رستوران می رود و گارسن از او می پرسد که می تواند کلاهش را نگه دارد؟ او پاسخ می دهد: نه. مال خودت را نگه دار!!)
در همین حال رئیس بانک، آرتور کیسی (با ایفای نقش کریستوفر پلامر که اخیراً او را مدام در نقش پیرمردهای پولدار منفی دیده ایم. از جمله صاحب یک شرکت نفتی در فیلم سیریانا، تا حدی که خاطره آرمان را در سینمای فارسی زنده می کند!!!) برای اطمینان یافتن از سربسته ماند یک راز، زن مرموزی به نام مادلین وایت (دومین بازی جودی فاستر در چند ماه اخیر بعد از نقشه پرواز) را استخدام می کند که گویا همه کاری از او برمی آید و خانم وایت هم که به نظر می آید نفوذی باورنکردنی دزر میان مقامات دارزد، با کمک شهردار وارزد ماجرای مذاکره می شود، ولو کارآگاه فریزر را خوش نیاید.
ماجرا اگر چه با خشونت آغاز شده، ولی برخلاف آن چه پلیس فکر می کند و البته سارقان وانمود کرده اند، آن طور که تصور داریم پیش نمی رود، یعنی در واقع پول یا شمش طلایی از بانک برداشته نمی شود، گروگانی را نمی کشند و خسارتی هم وارزد نمی آورند. گویا از ابتدا به دنبال چیز دیگری هستند، همان چیزی که مورد علاقه آرتور کیستی هم بوده و به همین دلیل مادلین وایت را به خدمت گرفته تا با پیشنهاد پول هنگفتی به سارقان حتی بیش از آن چه درون بانک هست، از محفوظ ماندن آن چیز مطمئن شود، چیزی که در صندوق امانات شماره 392 قرار دارد. صندوقی که بعداً کارآگاه متوجه می شود ا سال 1948 تاکنون باز نشده و همین سرنخ، وی را به علت گروگان گیری و عدم سرقت معمول از بانک رهنمون می کند. فیلمنامه اگر چه مثل آثار مشابه شروع می شود (ورود سارقان با لباس مبدل و بعد در بانک را بستن و اسلحه کشیدن و داد و فریادهایی که همه را به تمکین دعوت می کند ...) اما به تدریج خود را از یک سیر معمولی دور می کند و این دور شدن ها در هر قدم فقط برای نمایش متفاوت بودن نیست، بلکه در راهبرد و نتایج نهایی کار تاثیر انکار ناپذیری دارد. مثلاًسارقان در اولین اقدام پس از جمع آوری موبایل و دسته کلیدهای گروگان ها، آنها را به لباس متحد الشکلی شبیه به لباس های خود درمی آورند که صورتشان نیز با نقابی پوشانده می شود. از این جهت تا انتهای سرقت چهره هر یک از سارقان بر گروگان ها (و تا نیمی از فیلم برای تماشاگر) مشخص نمی شود. این متحدالشکل کردن گروگان ها بعداً در فرار سارقان از غائله، کلید اصلی است. چون همگی در میان گروگان ها از بانک خارج می شوند، بدون این که تفاوتی با آنها به لحاظ ظاهری داشته باشند و یا حتی کسی صورتشان را دیده باشد. در طول گروگان گیری هم به دفعات خود را به لطایف الحیل در میان گروگان ها جا می زنند، بدون آن که آنها از وجودشان باخبر شوند.
رابطه سارقان با گروگان ها، امیزه ای از خشونت و مداراست. مثلاً در عین این که رئیسشان همان دالتن راسل مردی را به خاطر موبایلش تا سرحد مرگ کتک می زند، اما با خانم مسنی که برخلاف دیگران برای پوشیدن لباس متحد الشکل همکاری نمی کند. رخورد خاصی ندارزد. یک مرد مسن مبتلا به نفس تنگی را آزاد می کند و تنها گروگان شرقی خود را که یک سیک هندی است، رها می کند. آنها حتی یک گلوله شلیک نمی کنند و با وجود سر و صدا و برخوردهای ظاهری مثلاً در ارتباط با پسر بچه سیاهپوستی که یک گیم پرتابل در دست دارزد، دالتن بسیار آرام و بسیار با ملایمت رفتار می کند.
او در عین حال تا حدودی احساساتی هم به نظر می اید و بعد از توصیه پدرانه به پسر بچه درباره افراطی دربازی با گیم های کامپیوتری، در مورد عشق و پول هم با کارآگاه مجادله می کند.
تقریباً از همان اوایل ماجرای سرقت است که به صورت موازی شاهد بازجویی کارآگاه فریزر و همکارش از عده ای هستیم که در ابتدا احتمال می دهیم از رهگذران باشد (این نوع برخوردها با اهالی خیابان های نیویورک همواره از دل مشغولی های اسپایک لی در فیلم هایش بوده است)، ولی سؤال ها که همگی حاکی از سرقت بانک دارد، مشخص می کند که تمام بازجویی شدگان از مظنونان سرقت بانک هستند و به تدریج در دفعات بعدی با رجوع به این رویدادهای موازی در می یابیم که این بازجویی ها در واقع فلاش فورواردی به زمان پس از پایان غائله گروگان گیری بوده که پلیس در واقع نتوانسته سارقان را دستگیر کند. ولی این که آنها فرار کرده اند، همچنان برای تماشاگر به شکل یک ابهام باقی می ماند تا صحنه ای که سارقان همراه گروگان ها از بانک خارج می شوند و گروه پرتعداد پلیس های محاصره کننده بانک را در حیرت و پرسشی بی پاسخ فرو می برند که سارقان کدام از این 50 $ و اندی هستند که درکف خیابان به شکل دست بسته خوابیده اند؟ در واقع فیلمنامه به وسیله این فلاش فورواردها از همان اوایل شکل گیری درام بر این نکته تاکید دارد که ماجرا را به شکل عادی و پیش بینی شده به پایان نمی رسد (اگرچه در فصلی که قرار استپلیس به سرپرستی جان داریوس با بازی ویلم دافو به بانک یورش برد، همین فلاش فورواردها لحظاتی باعث سرگرمی تماشاگر و پایان یافته قلمدادکرزدن ماجرا می شود) و همین غیرعادی بودن تداوم داستان، کنش های بعدی را توجیه می کند.
مثلاً این که چرا سارقان به جای این که شمش ها و پول ها را دسته بندی و کیسه کنند، فقط به همان صندوق امانات 392 گیر داده اند و از داخلش تنها پاکتی را خارج می کنند؟ آن کند و کاوها در انبار بانک برای چیست؟ تچرا این قدر وقت تلف می کشود و پس از سپری شدن فرصت زیادی، آنها اتوبوس و هواپیما درخواست می کنند؟ چگونه به قول کارآگاه فریزر می خواهند با 50 گروگان فرا رکنند؟ در حالی که این طرح به هیچ وجه با اصول یک سرقت بانک نمی خواند؟ (شاید مثل جان تراولتا در فیلم شمشیر ماهی ساخته دامینیک سنا قصد دارند خود سوار هلی کوپتر شوند، گروگان ها را داخل اتوبوسی بریزند و بعد به وسیله طناب بکسل آنها را با هلی کوپتر ببرند!!)
در مقابل این عملیات عجیب و غریب سارقان، اقدامات پلیس و خصوصاً کارآگاه فریزر بسیار عادی و کلیشه ای و همان طور که توضیح دادم حتی ساده لوحانه است. او در مقابل ترفندهای سارقان تا لحظه آخر فریب می خورد. تلاشش برای مذاکره همان قدر احمقانه است که سعی اش برای ناک اوت کرزدن دالتن راسل در حین مذاکره و درآوردن اسلحه از دستانش! او حتی نمی تواند تشخیص دهد که اسلحه سارقان، یک اسباب بازی بیش نبوده و از سوی دیگر بعداً متوجه می شود که صحنه قتل یکی از گروگان ها فقط یک نمایش بوده است و بس!! (در اینجا به شدت به یاد فیلم نیش جورج روی هیل و نمایش رابرت رد فورد و پل نیومن می افتم.) سارقان در مورد ملیتشان نیز او و همکارانش را به راحتی سر کار می گذارند و کلک آنها را دزر فرستادن گوشی مخفی داخل جعبه های پیتزای ناهار برای شنود مکالمات درون بانک، با پخش نوار موسیقی انور خوجه (رهبر سابق آلبانی ) به خودشان بر می گردانند! (این یکی از بامزه ترین شوخی های فیلم است!!) چنانچه تا مدت ها پلیس فکر می کرد که سارقان آلبانیایی تبار هستند!! در حالی که گوشی شنود سارقان در داخل کابین فرماندهی پلیس همه نقشه های کارآگاه را تا دم آخر برملا می کند. کارآگاه فریزر پس از تماشای صحنه نمایشی قتل یکی از گروگان ها، با عصبانیت و برآشفتگی راهی ساختمان بانک می شود و خطاب به دالتن راسل می گوید: به من شلیک کن. زودباش. من چیزی برای از دست دادن ندارم، توهم نداری، پس بزن. و در مقابل دالتن با خونسردی پاسخ می دهد: به آنها بگو از این بعد یک عاقل را بفرستید. این صحنه به خوبی نشان دهنده وضعیت دو جناح درگیر این بازی موش و گربه از دیدگاه فیلمنامه نویس است. ضمن این که در این بازی، یک طرف دیگر هم هست که نه موش است و نه گربه، یعنی همان خانم مادلین وایت که قرار است از سوی رئیس بانک، یعنی آرتور کیسی، معامله ای بر سر چیز با ارزشی با سارقان انجام دهد. او هم با خونسردی تمام کارش را انجام می دهد. اگرچه درابتدا به ارزش واقعی آن شیء با ارزش پی نمی برد.
و در اخر ماجرای بانک هنوز آقای کارآگاه و دوستانش متوجه نشد اند قرار بوده چه اتفاقی دزر این مهم ترین بانک آمریکا بیفتد. چرا که به قول رئیس پلیس نه پولی دزدیده شده، نه کسی کشته شده و نه حتی خسارتی وارد آمده، پس باید پرونده مختومه اعلام شود. واقعاً هم تا آن لحظه اتفاقی نیفتاده، زیرا تمام گروگان ها و گروگان گیرها از بانک خارج شده، بازجویی ها و بازرسی ها انجام شده و هیچ چیزی به دست نیامده است.
در اینجاست که بازی آخر سارقان شروع می شود. (به یاد ساخته شدن مجسمه های برج ایفل از شمش های طلای دزدی فیلم دار و دسته لاوند رهیل چارلز کرایتن یا تمبرهای قیمتی فیلم معما استنلی دانن می افتم.) در واقع همه آن گروگان گیری فقط فراهم آوردن فرصتی برای ایجاد یک جاسازی داخل بانک و قرار دادن الماس ها (که البته کسی جز آرتور از آن خبر ندارد) درون آن بوده تا در زمانی دیگر دالتن به عنوان تعمیرکار سراغ آن جاسازی (که اصلاً در دایره امنیتی بانک هم قرار نداشته) برود و محموله مورد نظر را بردارد و از بانک خارج شود. یعنی در واقع سرقت اصلی بانک منهتن، چند روز پس از خاتمه یافتن غائله گروگان گیری و آچمز شدن پلیس عادی شدن اوضاع صورت می گیرد، در حالی که جناب کارآگاه فریزر هم اگر چه سرنخ هایی به دست آورده، اما با خیال راحت از کنار رئیس سارقان عبور می کند. (ماجرای گریختن هانیبال لکتر دزر شکل و شمایل پلیس مجروح را در سکوت بره ها به خاطر می آورید؟)
شاید هم این بازی آخر نبوده و راند نهایی در پی گیری محتویات صندوق امانات شماره 392 تازه شروع شود. وقتی در کنار یک بسته نیم خورده آدامس یا شکلات و یک حلقه انگشتر نگین دار، یادداشتی گذاشته اند که: دنبال این حلقه را بگیر! دنبال کردن حلقه، کارآگاه و همکارش رابه آرتور کیسی می رساند، ولی باعث نمی شود که آنها از مسئله ای سردر بیاورند.
فیلم حتی پس از خارج شدن اشیای مورد نظر سارقان و مختومه شدن پرونده، یقه تماشاگر را رها نمی کند و بدون این که ملال آور شود، همچنان او را بامیل دنبال خود می کشد تا در پی کارآگاه حتی به جلسه هپی اند شهردار و خانم وایت برود (یعنی دست جناب شهردار هم در کار بوده!) و گوشه و کنایه ای نثار او کند و بالاخره در منزل وقتی وسایلش از جمله گواهی ارتقای درجه و اسلحه و نشانش را کنار می گذارد $ و کلاهش هم بر نوک پای همسرش می چرخد، با دقت بر آن نگین باقی مانده و با به خاطر آوردن یکی از گفت و گوهای دالتن تازه در می یابد که چگونه سارقان مقصود خود را عملی ساخته اند. در اینجا تنها کاری که از او برمی آید، یک پوزخند است! (به بلاهت خود و یا هوشمندی سارقان؟)
اما فیلمنامه نویس در آخر هم آن گونه واضح به محتویاتی که از صندوق مذکور برداشته شده، اشاره ای نمی کند. آیا الماس هایی است معلق به بازماندگان یهودیان که در صندوق شماره 392 نگه داری می شده است؟ (اینجا دیگر از ماراتن من جان شله زینگر هم وام گرفته شده است) که خانم وایتدر آخرین صحبتش با آرتور در مورد اشاره قرار می دهد یا آن حلقه گرانبهایی است که متعلق به همسر دوست فرانسوی کیسی بوده و خودش از آن سخن می گوید و یا آن اسنادی که خیانت جناب رئیس منهتن بانک نیویورک به عنوان یک یهودی ثروتمند و محترم شهر را نسبت به هم کیشان خود در طول جنگ دوم جهانی برملا می کند و در دیدار مادلین وایت و رئیس سارقان مورد بحث است؟
رضایت آرتور کیسی به هنگام ملاقات آخرش با کارآگاه فریزر در حالی که الماسی دیگر وجود ندارد و حلقه گرانبها نیز در اختیار کارآگاه است، حکایت از اهمیت همان اسناد دارزد. اسنادی که به قول دالتن راسل نشان دهنده ثروتمندی و بانکدار شدن جناب رئیس از پول خود دیگران بوده است.
ارتور در ملاقات آخرش با مادلین وایت نیز با دلهره ای از جای آن اسناد می پرسد و متوجه می شود اسناد فوق به قول خانم وایت برای انتقام گرفتن آرتور در دست رئیس سارقان مانده است. و این سؤال برای تماشاگر می ماند که چرا افشا نشدند؟ مگر بقای همه احترام و شخصیت آرتور کیسی به گفته دالتن بستگی هب همین اسناد نداشت؟ اصلاً او قرار است از چه کسی انتقام بگیرد؟ مگر از ماهیت سارقان مطلع است؟ شاید سارقان، نازیست های کهنه کاری هستند که مانند دکر زل فیلم ماراتن من از جای امن الماس های بازمانده جنگ دوم جهانی مطلع بوده اندو یا اصلاً یهودیانی هستند متعلق به قربانیان تبانی فاجعه بار یهودیان ثروتمند امروز مانند آرتور کیسی در زمان جنگ دوم با نازی ها!!!
حالا به آن پرسش اولیه خودمان یعنی شباهت فیلم بعدازظهر نحس سیدنی لومت با نفوذی اسپایک لی می رسیم. سیدنی لومت در فیلم خود ماجرای سه سارق بانک (که یکی از آنها همان اول فرار می کند) را روایت می کند که به اصطلاح به کلاهدان زده اند و در نتیجه به جای سرقت، شروع به بیان مشکلات اجتماعی و برانگیختن همدلی مردم می کنند. اسپایک لی هم همچنان تمایل داردمانند همه فیلم های قبلی اش بیانیه اجتماعی صادر کند، درست مثل فیلم بعدازظهر نحس. (و این بار بنا به شرایط روز که حتی مراسم اسکار را سیاسی کرده است، بیانیه سیاسی می دهد.)اما بیانیه اسپایک لی بر خلاف سیدنی لومت و همچنین با وجود آثار قبلی اش چندان رو و ظاهری نیست، اگرچه دالتن راسل و مادلین وایت هر دو در برخورد با اسناد خیانت آرتور کیسی، خطاب به او کلی شعار مبنی بر پای گذاردن روی خون هم وطنان و هم کیشان سر می دهند، اما در زیر لایه های فیلم می توان جریان دیگری را دید که متاسفانه با وجودهمه شعر و شعارهای دموکراسی در جریان امروز سینمای آمریکا نمی تواند چندان مطرح شود. (عصبی نشوید، باور کنید اهل بدبینی سیاسی- تاریخی نیستم، اما اخیراً رابرت فیسک نویسنده معروف نشریه ایندیپیندنت لند، مقاله ای انتقادی در نشریه اینترنتی کانتر پانچ منتشر کرده است با عنوان «ایالات متحده اسرائیل». او در این مقاله ضمن اشاره به دفاع افراطی محافل امریکایی از منافع اسرائیل تا حدی که منافع خود آمریکا را قربانی می کنند، به لغو اجرای نمایش اسم من راشل کوری است اشاره کرده بر اساس نوشته های یک دختر جوان آمریکایی تهیه شده است. دختری که در نوار غزه توسط یک بولدوزر اسرائیلی در سال 2003 کشته شد. آقای فیسک می گوید که لغو اجرای این نمایشنامه، آمریکایی را متعجب کرد، و ادامه می دهد که شکایت های آمریکایی یهودی تبار باعث لغو این نمایش شد.)
اسپایک لی و فیلمنامه نویسش در نفوذی انگشت اشاره شان را به لابی یهود حاضر در آمریکاست که در واقع سرنخ بخش مهمی از اقتصاد و تجارت آمریکا و شرکت های چند ملیتی اش را در دست دارند. افرادی مثل آقای آرتور کیسی صاحب بانک عظیم منهتن نیویورک که با فروختن یهودیان دیگر، به ثروت های افسانه ای دست یافتند و در واقع جریان صهیونیسم را با حمایت های مالی خود جهانی ساختند. مؤسساتی مثل بانک تجارت جهانی که اعضای برجسته لابی یهود و دایره سیاست گردانان واقعی آمریکا همچون پال ولفوویتز و امثال آنها، حاکم و صاحب اصلی اش هستند. به این ترتیب حساب چنین افرادی را که بر اجساد قربانیان جنگ دوم جهانی، رشد کردند و صاحب ثروت و مکنت و مقام شدند و حالا هم برای تداوم قدرت خود، مزورانه باز به خون آنان متوسل می شوند، از دیگر یهودیان جدا می کند. فیلم نفوذی در واقع یک بار دیگر بر این واقعیت تاریخی صحه می گذارد که صهیونیست های امروز در واقع شریک فاشیسم هیتلری در جنگ دوم جهانی برای قتل و غارت دیگر یهودیان بودند و چه کنایه غریبی است که جناب آرتور کیسی یهودی هنوز علامت صلیب شکسته هیتلر را چون یادگاری گرانقدر نزد خود حفظ کرد است. از طرف دیگر فیلم نفوذی به زد و بندهای پست پرده منازعات مختلف هم نظر انتقاد آمیزی دارد که وقتی توجه همه رسانه ها و مردم و حتی پلیس به ماجرایی گرم شده، در پشت پرده آن، سیاستمنداران و مذاکره کنندگان مرموز و ویژه عمل می کنند تا منافع همه آنان که ذی نفع هستند (به جز مردم) حظ و رعایت شود. شاید از همین رو بود که اسناد خیانت آرتور کیسی هم نزد دالتن راسل یا به قول او فرد مورد اعتماد دیگری، همچنان مانند صندوق امانات منهتن بانک نیویورک امن ماند. و شاید این فرضیه بتواند مفهوم عنوان فیلم را هم بهتر بیان کند. این که همه قهرمان های این داستان می توانند آن نفوذی مورد نظر باشند؛ از آرتور کیسی که نفوذی فاشیست های صهیونیست در میان یهودیان بوده تا مادلین وایت که نفوذی همین جناب آرتور، برای حفظ منافعش در دستگاه اداره امنیت شهری است و تا خود دالتن که به نظر نفوذی جناح وابسته به سرمایه داران لابی یهود باشد که با وجود بازگرداندن الماس ها، آن اسناد ارزشمند را برای افشای خیانت آنها رو نکرد. به نظر تکلیف کارآگاه هم به خوبی روشن است، چون اساساً او نمی تواند یک نفوذی باشد، چون هوشمندی اش را ندارد! به نظر می آید باز هم اسپایک لی و همکار فیلمنامه نویسش عمداً سیاه پوست قهرمان داستان را با وجود همه بلاهت هایش از هرگونه آلودگی بری دانسته اند.

گفت و گو با راسل جویرتز، فیلمنامه نویس «نفوذی»


INSIDE MAN
نفوذی نخستین تجربه فیلمنامه نویسی راسل جویرتز است. او فیلمنامه را بر مبنای داستانی از اسکات کورون نوشته است. این فیلم درام/جنایی با بودجه ای برابر 45 میلیون دلار به کارگردانی اسپایک لی ساخته شد و از 23 مارس امسال در آمریکا و چند کشور آروپایی به نمایش درآمد و فروش خوبی هم داشت. فیلم را برایان گریزر تهیه کرده و در آن بازیگران سرشناسی از جمله دنزل واشینگتن، جودی فاستر، کلایو اوون، ولیلم دافو و کریستوفر پلامر نقش افرینی می کنند.

با توجه به این که نفوذی نخستین تجربه فیلمنامه نویسی شماست، چطور شد که با اسپایک لی همکاری کردید؟

خب، فیلمنامه قبلاً و در سال 2002 به یونیورسال و ایمجین فروخته شده بود. پس این جوری نبود که آن را یواشکی از زیر در خانه اش انداخته باشم تو! البته این را هم بگویم که همسر تهیه کننده اجرایی من، کارگزار او بود. این هم کمک کرد.

در تولید فیلم چقدر نقش داشتید؟

پیش از آغاز تولید، فیلمنامه را چند بار به اسپایک [لی] بازنویسی کردم. در تمام مدت فیلمبرداری هم سر صحنه بودم.دیدن کار اسپایک واقعا لذت بخش بود، یک دوره آموزشی واقعی، او یک استاد است.

یکی از نکته های جالب فیلم این است که هرچند قضیه سرقت پررمز و راز است، اما هیچ پیچیدگی خاصی در آن دیده نمی شود و فیلم هم سعی نمی کند درست در آخرین لحظه دست به کاری ابلهانه بزند. اصلاً به ذهنتان رسید مضمون سرقت را بیش از حد بزرگ کنید، یا آگاهانه سعی کردید، فیلم در حوزه واقعی حرکت کند؟

من اصرار داشتم که فیلم در تمام مدت واقعی به نظر برسد. موقع نوشتن فیلمنامه هم این مسئله در ذهنم بود. اصلاً قرار نبود بگوییم همه چیز یک رویاست یا کل داستان یک توطئه بزرگ دولتی است.

آیا ساختار فیلم را عمداً جوری تعریف کردید که تماشاگر با شخصیت دالتن راسل با بازی گلایو اوون، احساس نزدیکی کند؟ رسیدن به این نقطه توازن که او و لیت فریزر با بازی دنزل واشنگتن، به اندازه یک تماشاگر را تحت تاثیر قرار می دهند، کار سختی بود، این طور نیست؟

سخت ترین بخش کار همین بود. می خواستم تماشاگر بعد از دیدن فیلم حس کند که دالتن یکی از حرفه ای ترین سارقان تمام دوران است. بی آن که این مسئله به معنای ابله بودن فریزر باشد. فکر کنم به نتیجه هم رسیدیم، اما کار ساده ای نبود.

اجازه بدهید درباره بازیگران فیلم صحبت کنیم. اسپایک تعدادی از بهترین بازیگران را جمع کرده است، کسانی مثل دنزل واشتنگتن، کلایو اوون، جودی فاستر و ویلم دافو، فکر می کنید هر کدام از آنها چه چیز به شخصیت هایی که شما خلق کردید، اضافه کردند؟ و از این که می دیدید آنها به واژه های شما جان می بخشند، چه احساسی داشتید؟

حس عجیبی داشتم. این که می دیدم و می شنیدم واژه های من از دهان دنزل واشینگتن بیرون می آید، برایم باورنکردنی بود. همین طور در مورد بقیه بازیگران. اما در مورد شخصیت واشینگتن این احساس بیشتر بود. تنها به این دلیل که او بیشترین نقش را داشت. احساساتی که از چهره اش دیده می شد و این که همان کاری را می کرد که من در ذهن داشتم، برایم قابل وصف نبود. در مورد شخصیت های اصلی، همه چیزهایی که مدنظرم بود محقق شدم. نمی دانم، شاید از سرتعصب باشد، اما فکر می کنم این شخصیت ها هیچ وقت از یاد نمی روند. مثلاً هر وقت صحبت کریستوفر پلامر شود، به یاد آرتور کیسی می افتم. وقتی برای شخصیت درایوس، ویلم دافو انتخاب شد،واقعاً تعجب کردم. اصلاً فکرش را نمی کردم برای این شخصیت، بازیگری در کلاس ویلم دافو انتخاب شود.

هدفتان از نوشتن این داستان چه بود؟ می خواستید یک فیلم سرگرم کننده با مضمون سرقت بسازید؟ یا فیلمی که از بسیاری جهات،یادآور نمونه های کلاسیک این ژانر است؟ یا این که یک پول حسابی به جیب بزنید و بروید باهاما زندگی کنید؟!

می خواستم نفوذی یک فیلم بی نقص با مضمون سرقت باشد. از آن دسته فیلم هایی کهوقتی تمام می شوند، در موردشان با دوستانتان صحبت می کنید و دوست دارید بازهم آن را ببینید. همین طور یک نوع بازگشت به نمونه های کلاسیک، بدون هیچ نوع وابستگی به ترفندها یا قواعدی که با این ژانر گره خورده است. اگر به چنین جایگاهی رسیده باشم، پس لیاقتش را دارم یک پول حسابی به جیب بزنم و بروم باهاما زندگی کنم!

به نظر می رسد در این ژانر موفق بوده اید، آیا ژانر با ژانر فرعی دیگر هست که بخواهید در آن کار کنید؟

فعلاً روی یک داستان جنایی به نام «قتل موجه» کار می کنم که حوادث آن در نیویورک اتفاق می افتد و درباره دو کارآگاه است که در تعقیب یک قاتل زنجیره ای هستند که خود را نگهبان قانون می داند. همین طور پروژه ای به نام «خون آمریکایی» که مضمون آن جنگ علیه تروریسم است و وقایع آن از منظر یک آمریکایی عرب تبار روایت می شود. فعلاً به دنبال استودیویی هستم که این پروژه را تهیه کند.
منبع:ماهنامه فیلم نگار 45